دو غزل ناب
راحله یار راحله یار

همصدا ! برخیز کاخ ِ آرزوهایت شکست

قامت ِ کاج  وبلندای تماشایت شکست

دخترت بر سر بساط شعله برپا کرده است

حاصل ِ عمر ِ عزیزت سوخت فردایت شکست

با دروغ دین وفریاد تساوی ، حریت

هرکسی باحیله ء نو دست یاپایت شکست

بر تو شورید وتجاوز کرد ودربندت کشید

برتو خندید ورهایت کرد ودنیایت شکست

مرگ بادش باچنین وحشت سرای بندگی

خاک برجانی که لبخند ِ مسیحایت شکست

با هیولای پلشتی اختیارت را گرفت

باسر ِ بازو غرور و بال ِ عنقایت شکست

خواهرم برخیز!  راه چاره ی برخود بیاب

بشکن آن دستی که کاخ ِ سبز ِ رعنایت شکست

 

 

 

اهدا به همه دختران !

 

 

یار بامن همنوا شد از وفای من شکست

درد بامن آشنا شد از نوای من شکست

عقده یی می خواست تاروزی گلوگیرم کند

باخروش ِ نعره ی بی انتهای من شکست

ایده های ( مرد) سد بودن و( بودم ) نشد

کاخ ِ تنگ ِ چشم ِ دنیارا صدای من شکست

من نه تنها زن نه تنها مادرم یا همسرم

عشق این القاب را یکسر به پای من شکست

جلوه ی بالابلند ِ آرزو  در من دمید

ساحل ِ آرامشم را ناخدای من شکست

من خودم هستم خودم، بالاتر از القاب ِ تو!

این ( بهای) ظاهری اصل ِ بهای من شکست

کاش اسم ِ بامسمایی به من پیدا کنی

ای که بازار ِ فریبت را بقای من شکست!

 


March 11th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان